پرژین

ساخت وبلاگ
پیشخدمت جدید در یک حرکت بدعت آفرین منوی صبحانه تهیه کرده بود و کپی گرفته بود و بین همکاران پخش کرده بود.هنگام پخش این تراکت من اداره نبود.بنابراین آن را روی میزم گذاشته بود تا در جریات تغییرات تازه باشم.امروز صبح بیدار شده و نشده چشمم به این خلاقیت خفن افتاد و در یک نگاه فهمیدم قرار است امروز برای صبحانه جوجه تیغی میل بفرماییم.اول که تعجب کردم.آنهم چه تعجبی! تعجب در حد دیدن دایناسور در گندمزار.بعد که تعجبم موجبات پریدن خوابم شد و کمی بیشتر چشم هایم باز شد متوجه شدم صبحانه روز شنبه جوجه است و یکشنبه قیمه.بعد این مغز طناز من ، جوجه و قیمه را قاطی کرده و جوجه تیغی تحویل من داده بود تا سوپر تعجب قرن برای من اتفاق بیفتد.(البته کلمه قیمه را طوری بد نوشته بودند که به تیغی شبیه تر بود) پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 108 تاريخ : دوشنبه 31 مرداد 1401 ساعت: 19:31

اول صبحی سارا به من زنگ زده است و می گوید: - می خوام از همین امروز بروم دنبال رویاهام. - برو. - از کدوم راه؟ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 105 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 16:05

این هدیه دوستی که در سفر قبلی روی روح و روانم رژه رفت،چند سالی است در یک رابطه عاشقانه- بی عقلانه به سر می برد که فقط من از آن اطلاع دارم و خانواده اش.حالا من چرا خبر دارم؟چون خود هدیه من را در جریان گذاشت.با توجه به اینکه من هیچ علاقه ای به امورات زندگی دیگران ندارم،شنیدن این خبر باعث آزردگی شدید در من شد.زیرا آن مسئله برای هدیه حکم راز داشت و وقتی کسی رازهایش را با دیگری به اشتراک می گذارد یعنی می خواهد سطح رابطه را چند پله بالاتر ببرد که این درخواست برای من درونگرا نه تنها خوشایند نبود که نوعی توهین به شمار می آمد.من با هدیه فقط همکار بودم و می خواستم همکار بمانم.اما،هدیه با گفتن این راز به من به صورت اجبار یک رابطه همکاری را به دوستی تبدیل کرد و... اهان پس این خشم پنهانی که من از هدیه دارم به علت این اجباری است که احساس می کنم به من تحمیل کرده است.(چقدر نوشتن خوب است و چقدر از پیچیدگی های روان پرده برمی دارد‌.)خلاصه پاراگراف طولانی بالا این شد که هدیه همکاری که خودش را به عنوان دوست به من تحمیل کرد من را در جریان رابطه عاطفی اش گذاشت.کی؟چند سال پیش.چند روز پیش همین هدیه خانم خیلی یهویی و بی مقدمه گفت رابطه اش را با امیر به هم زده است زیرا مادرش راضی به ازدواج آنها نیست.قبلا می گفت پدرش راضی نیست و الان که پدرش فوت کرده است پای مادرش را وسط کشید.من چه گفتم؟- کار خوبی کردی!هدیه چه گفت؟هیچی.فقط چشم هایش گرد شد و حق هم داشت.بیچاره انتطار داشت شو که شوم و مثلا بگویم:- واااااا چرا؟بعد من آن حرف را زدم و چرا آن حرف را زدم:- زیرا محل کار امیر در مسیری است که من در آن به سمت خانه رانندگی می کنم و چند ماه پیش امیر را وسط یک دعوا دیدم و از شنیدن فحش هایی که به طرف مقابل می زد خشکم ز پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 110 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 16:05

دو ماه پیش سارا بعد از مصاحبه دکترایش به من زنگ زد و از خوب پیش رفتن مصاحبه خبر داد و تنها مورد منفی مصاحبه را شاغل بودن خودش از نظر اساتید مصاحبه کننده می دانست.سارا گفت از او پرسیده اند که:- چطور می خواهد در تهران دکترا بخواند در حالیکه در سنندج کار می کند؟سارا برایم توضیح داد که دلش می خواسته است مثل "بچه" عروسک جدید برنامه مهمونی بگوید:- تو رو سننه؟من هول شدم و گفتم:- نگفتی که؟- نه نگفتم. ولی دلم می خواست بگم!فکر کنم اساتید قدرت دل خوانی داشته اند.زیرا این سارا دوست درسخوان من با رتبه ۵ کنکور سراسری برای تحصیل در مقطع دکترا رد شده است.بعد این دوست درسخوان رد شده غروب به من زنگ زد و فاش ساخت که حسابی دپرس است.من؟من اصلا بلد نیستم به کسی که بخاطر درس و مشق ناراحت است،دلداری بدهم.زیرا این موضوعات هیچوقت برای من مهم نبوده اند و نمی توانم درک کنم که برای کسی مهم باشند.بنابراین به سارا گفتم:- ها ها ها ناراحتی؟- خوب برای زندگیم‌برنامه ریزی کرده بودم!- خوب یه برنامه دیگه بریز!- اینطور که معلومه زندگی خودش یه برنامه دیگه برام ریخته ولی برنامه زندگی اون برنامه ای نیست که دلم می خواست!من باز هم کم آوردم.پس گفتم:- حالا چرا می خواستی دکترا بخونی؟- برای اینکه رشد کنم و مدارم کمی بالا بره،بلکه تو دیگه توی مدار من نباشی! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 111 تاريخ : شنبه 29 مرداد 1401 ساعت: 16:05

یکی از خوبی های تنها زندگی کردن این است که در مواقع زخ دادن اتفاقات غیرمترقبه و یهو جیغ زدن آدم،نه کسی سرآسیمه و پریشان می شود نه کسی قلبش تیر می کشد و نه کسی بند دلش پاره می شود.به راحتی می شود به اندازه کافی جیغ زد و بعد اقدامات اولیه را انجام داد.مثل همین نیم ساعت پیش من که شیطان رفته بود توی جلدم و توی کتم نمی رفت بخاطر شکستن یک چوب رختی فلزی تمام نظم خانه به هم بخورد.بنابراین تصمیم گرفتم گاز را روشن کنم و دو قسمت شکسته را حرارت بدهم بلکه به هم وصل شوند.پاک یادم رفته بود فلز رساناست.دو طرف حرارت دیدند و وصل که نشدند هیچی،حرارت طبیعتا و بر طبق قوانین فیزیک در طول مفتول پخش شد و رسید به انگشتان من و ناگهان جیییییغ.یعنی اول جیع.بعد پرت کردن آن مفتول لعنتی شیطانی و بعد هم ریختن آب سرد روی دستم و بعد هم گذاشتن خمیردندان روی آن.با آن تمهیدات سوزش کمی بهتر شد.اما،همچنان درد داشت و احساس کردم در حال تاول زدن است.توی باکس داروها دنبال پماد و مرهم گشتم و چیزی پیدا نکردم. یادم افتاد یک کرم مرطوب کننده دست دارم که پارسال از مریوان خریده بودم و فروشنده گفته بود امریکایی است.این سارا که باور نمی کند اما شما باور کنید تا آن کرم را به محل سوختگی زدم درد ساکت شد و تاول هم نزد.فقط کمی محل اصلی سوختگی سفید شده است و خیلی ملایم کزکز می کند که کاملا قابل تحمل است در حدی که من همین الان دارم با انگشت سوخته تایپ می کنم.در مورد کرم؛ یک E بزرگ روی بدنه کرم به چشم می خورد و made in u.s.a را هم دارد و آن را پنجاه هزار تومان خریدم و سارا بخاطر همین قیمتش باور نمی کند آمریکایی باشد و مسخره می کند که اولا کرم امریکایی در مریوان چه می کند؟ بعد هم پنجاه هزار تومان آخه؟در جواب صدای ناباور سارا گفتم که با پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 151 تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت: 21:03

پریشب خواب دیدم در یک کلیسا نشسته ام.از آن کلیساهای نیمه تاریک قرون وسطی اروپا.دیشب خواب دیدم راهب شده ام.از آن راهب های سمت تبت و اطراف با لباس های طلایی!

گر با همین فرمان پیش بروم امشب در خواب یک جادوگر در آفریقا خواهم بود.باید ببنم چه می شود!

پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 130 تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت: 21:03

بالاخره نوبتم شد تا از دستگاه عابربانک استفاده کنم.اما،یهو سر و کله یک مرد تقریبا جوان پیدا شد و گفت نوبت او است.گفتم:- نه.نوبت شما نیست.- اتفاقا خیلی هم نوبت منه.قبل از اینکه شما بیاید نوبت من بود.اما گوشی ام زنگ خورد و نوبتم رو دادم به اون خانم!- ببینید نوبت شما نیست ولی اگر عجله دارید باشه بفرمایید اول صف.- نخیر نوبت منه.- نه نیست.- چرا هست.نوبت من بود و من تلفنم زنگ خورد و کارم رو انجام ندادم چون رفتم تلفن رو جواب بدم و الان که برگشتم نوبت منه.اون خانم هم می دونه.کسی از اون خانم نظرش را نپرسید اما خودش نطرش را ابراز کرد و از نظر او حق با آن اقا بود چون وقتی نوبتش بود کارش انجام نشده بود و بعد از آن آقا نوبت خودش بود چون وقتی نوبت خودش هم بود کار او هم انجام نشده بود پس الان اول نوبت آن آقا بود بعد خودش و بعد من.یا خیلی شیرین عقل و شوت بودند یا خیلی کلاش و شارلاتان.بنابراین جر و بحث نکردم و بدون توجه به آنها یک پولی را در مدت کمتر از یک دقیقه جابجا کردم و در این یک دقیقه سخت ترین توهین جنسیتی را شنیدم:- حیف که خانم هستی وگرنه می دونستم چطور باهات رفتار کنم.و این توهین بیشتر از پنج بار تکرار شد.یعنی تقریبا هر دوازده ثانیه یک بار.فکر کردم حرفی نزنم.اما،آن عوضی تمام‌ آدم های ایستاده در صف را به شهادت طلببد که حق با او است و من بی شخصیت هستم و او دارد به اندازه شخصیتم با من رفتار می کند.از هیچکسی صدایی در نیامد غیر از آن خانم که معتقد بود حق با آن آقا است.خلاصه که معرکه ای شده بود که بیا و ببین.در نهایت چه کار کردم.رو به آن پفیوز کردم و گفتم:- اگر خانم نبودم چکار می کردی کاوه آهنگر؟راستی درفش کاویانیت کو؟منتظر جواب هم ماندم.چون متنفرم از کسانی که حرفی می زنند و منتظر جواب نمی پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 139 تاريخ : يکشنبه 23 مرداد 1401 ساعت: 21:03

این سارا دوست من چشمانش را ریز کرد و با دقت من را نگاه کرد و پرسید:- پوستت خیلی خوب شده.چکار می کنی؟- هیچی.- یعنی چی هیچی؟- یعنی هیچی دیگه.طبق معمول هیچی به صورتم نمی زنم.- پس چرا اینقدر شفاف شده؟- واقعا؟- آره.- نمی دونم.شاید مربوط به اون صابونی باشه که چند وقته شبا قبل خواب صورتم رو باهاش می شورم.سارا کنجکاوترین حالت ممکن را به خودش گرفت و گفت:- چه صابونی؟- نمی دونم.از داروخونه گرفتم.- یعنی چی نمی دونم؟چه صابونی خریدی؟اسمش؟مارکش؟- نمی دونم خوب ِاِ ِاِ.یه مدت بود صورتم خیلی چرب شده بود بعد خودت گفتی برو دکتر..- خوب اره گفتم.- خوب نرفتم.حوصله نداشتم.بجاش رفتم داروخونه و یه صابون گرفتم که چند شبه دارم استفاده می کنم و به نظرم بد نیست.- بد نیست؟ این بد نیست؟- یعنی خوبه!راضیم!- خوب کی بهت گفت این صابون رو بخر ؟- کسی نگفت.به متصدی داروخونه گفتم یه صابون واسه پوست چرب می خوام.اون هم این صابون رو داد.- بعد بدون هیچ تحقیقی استفاده کردی؟- تحقیق می خواد مگه؟- والا همه تحقیق می کنن ولی واسه تو با این شانست فک نکنم تحقیق لازم باشه!- پوست چرب شانسه؟- نه. سه درجه روشن شدن پوستت فقط با یه صابون شانسه.- فک نکنم ربطی به اون صابون داشته باشه.من خودم پوستم خوبه.- به نظرم اعتماد به نفس هم روی شفافیت پوست تاثیر داره.حالا اسم این صابون چیه؟- نمی دونم.- یعنی چی نمی دونم؟ اسمش چیه؟- نمی دونم سارا.نگاه نکردم.- اسم صابون رو نمی دونی؟- نه.- جلدش رو که داری؟- معلومه که نه.انداختم دور.- امیدوارم حداقل بدونی از کجا خریدی؟- اونم دیگه می دونم.از داروخونه نزدیک خونه خودمون خریدم.- باز خوبه این رو می دونی.فردا بیا با هم بریم منم یکی بخرم.نقاشی روی جلو صابون رو که دیگه یادت هست؟- نقاشی؟- طرحش؟- دقیق نه.ولی جلد پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 148 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1401 ساعت: 16:52

این گری بیچاره از دست من زندگی ندارد بس که شب ها من را بالا سر خودش،می بیند و مجبور می شود از از سر راه من کنار برود تا من بروم سراغ آبیاری درخت ها.کی؟ساعت دوازده شب.یا اینکه بروم برای جلوگیری از سکته گرمایی توی حیاط هوای آزاد تنفس کنم.کی؟ساعت دو شب.یا بروم وستاره گلاویژ را نگاه کنم.کی؟ساعت پنج صبح.یا بروم همینجوری توی حیاط دور بزنم تا خوابم بپرد.کی؟ساعت شش و نیم صبح.بعد این گربه طفلکی هر بار باید از سر راهم من کنار برود تا من بروم و یک دل سیر ستاره گلاویژ را در آسمان بدون خورشید نگاه کنم و برگردم داخل خانه و او هم برگرد سر جای خواب سرد و سیمانی اش.من نمی دانم گری چرا آن پله پایینی را برای خوابیدن انتخاب کرده است در حالیکه حیاط کلی جای خواب خوب دارد و می تواند مثل گربه های قبلی روی دیوارهای حیاط و مخصوصا پشت بوته یاس استراحت کند.کنار درخت انجیر هم که انتخاب همیشگی مادرش بود و پایین بوته یاس و چند کنج دیگر هم هست و گری می تواتد آنجاها آرامش داشته باشد.اما،صاف آمده و روی پله ورودی به حیاط سکنی گزیده است تا نه خودش آرامش داشته باشد و نه من آرامش وجدان.البته،فکر نکنم این انتخابش ربطی به iq داشته باشد.یعنی امیدوارم نداشته باشد.اصلا دلم نمی خواهد گری در دسته گربه های کم هوش باشد.امروز عصر رفتم حیاط و گری هم اتفاقا بود.البته وسط حیاط نشسته بود و طبق معمول با چشمانی پر از سوال دنیا را می نگریست.با دیدن من کمی جابجا شد.اما،چشمانش همان چشمان بود؛ِغمگین و پر از سوال.من گربه زیاد دیده ام ولی وجدانا هیچ گربه ای با چنین چشمان پر رمز و رازی هرگز ندیده ام.طفلک انگار پاک با مفاهیم شادی و بازیگوشی و شیطنت و دلبری گربه سانانی بیگانه است و از بس همیشه غمگین است من گاهی فکر می کنم گری فیلسوفی،نظر پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 157 تاريخ : پنجشنبه 20 مرداد 1401 ساعت: 16:52

- ببین من برای هر فصل دو دست مانتو در نظر می گیرم که برای اداره بپوشم.هر کدوم رو هم یک ماه و نیم بیشتر استفاده نمی کنم.بعد امروز که نیمه مرداد بود مانتو سبز روشن کنفم رو گذاشتم کنار و نخ مشکی ساده ام رو پوشیدم با کیف و کفش کرم.بعد فک کن چی شنیدم؟سارا- واااا تو که واسه هیچی برنامه نداری،برای لباس پوشیدن برنامه داری؟- خوب آره.مثلا همین الان می دونم برای پاییز چی باید بپوشم و چی کم دارم.مثلا واسه پاییز فقط یک جفت کفش قهوه ای لازم دارم.اما،واسه زمستون دو دست مانتو و یک بافت گرم.سارا-- ایول.من صبح ها که بیدار میشم.تازه تصمیم می گیرم چی بپوشم!- به اتو کردن و اینا میرسی؟سار- اره.شش و نیم بیدار میشم و هشت میرم بیرون.وقت واسه این کارها دارم.- یعنی هر روز یه دست مانتو می پوشی؟سارا- هر هفته یک دست!- اوه! پس تو خیلی مانتو شلوار داری!من واسه هر فصل دو دست بیشتردر نظر نمی گیرم!سارا- نه.تو هم مانتوهای زیادی داری.فقط نمی دونم این مرض یک ماه و نیم پوشیدنشون رو از کجا آوردی!- نه واقعا.من اینقدر زیاد مانتو ندارم که هر هفته یه دست بپوشم.خوب حالا اینا رو ول کن.نمی خوای بدونی چی شنیدم؟سارا_چی؟- آیا واسه محرم مشکی پوشیدم؟سارا- خوب راست گفتن.چرا مشکی پوشیدی؟- من چه می دونستم محرمه،(عصبانی).بعد مشکی و محرم چه ربطی به هم دارن.مشکی یه رنگ قشنگه که گاهی ادم دوس داره بپوشه.پونزده سالی میشه من مشکی نپوشیدم.سارا- هااااا هااااا و حتما باید امروز مشکی بپوشی.نباید می پوشیدی چون مشکی رنگ عزاست.سارا- همه جای دنیا اینطوری نیست.- بیشتر جاها اینطوریه!سارا- حداقل تو منطقه خودمون اینطوری نیست.- اره.اینحا معمولا کسی واسه عزا مشکی نمی پوشه.- خلاصه که خیلی بهم برخورد.سارا- خلاصه که خیلی تعجب کردم که در حالیکه واسه هیچ پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 113 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1401 ساعت: 14:15

با سارا رفته بودیم عینک شنا بخرد.وقتی بالاخره خرید.من به شوخی گفتم:- ولی مواظب خودت باش یهو تو استخر غرق شی!- احتمالش هست.باید خیلی مواظب باشم.خفه شدن خیلی وحشتناکه!- حالا نترس! شوخی کردم!خفه شدن کجا بود؟- دیشب پدرم نزدیک بود خفه شه!- واقعا؟- اره.یه تکه خیار پرید تو گلوش و با چه مصیبتی برش گردوندیم!- وااااای!- اره.واقعا از مرگ برگشت!- الان خوبه؟- اره.فقط کمی عصبانیه!- چرا؟- چون دقیقا یک ثانیه بعد از اینکه نفسش باز شد و برگشت داخل خونه مادرم بهش گفت برو کمی نمک غرغره کن!- بد نگفته!- بد نگفته ولی اولا پدرم از آب نمک متنفره و بعد هم تازه از مرگ برگشته بود.- خوب چی شد؟- دعوا! پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1401 ساعت: 14:15

من وقتی یک خانم هفتاد-هفتاد و پنج ساله را می بینم که آمده است آرایشگاه،ذوق زده می شوم.چون دلم می خواهد خودم هم اگر به آن سن برسم ارایشگاه رفتن قسمتی از برنامه زندگی ام باقی مانده باشد.گرچه با توجه به حساب کتابی که کردم وقتی دفعات آرایشگاه رفتن الان خودم را با بیست سال پیش مقایسه کردم به طرز ناامیدکننده ای به این نتیجه رسیدم که تا آن سن کلا آرایشگاه رفتن را گذاشته ام کنار و احتمال اینکه یک پیرزن تارک دنیا شده باشم بسیار بیشتر از آن است که یک پیرزن همچنان آرایشگاه رو شده باشم.گرچه امیدوارم اوضاعم برخلاف پیش بینی خودم پیش برود!البته پاراگراف بالا ربط زیادی به چیزی که می خواهم بنویسم نداشت.همینجوری دلم خواست بنویسم.اصل موضوع پاراگراف بعدی است.خانم هفتاد- هفتاد و پنج ساله به نظر می آمد و توی آرایشگاه معرکه گرفته بود که چون عروسش طفلک ماست است و نتوانسته است همسر دوم شوهرش را از خانه بیرون کند خودش رفته است و آن زن را کتک زنان و گیس کشان از خانه بیرون انداخته است و پسر را تهدید کرده است که اگر سراغ ان زن برود عاقش می کند و شیرش را حلالش نمی کند و از این حرفها.همه هم داشتند برایش کف و سوت می زدند و من هم کف کرده بودم.اولا که از ادم هایی که هر جا باشند معرکه می گیرند خوشم نمی اید و بعد هم کتک و گیس کشیدن آخه؟ دست آخر دام طافت نیاور و تصمیم گرفتم بزنم توی پرش و بنابراین پرسیدم:- ولی حاج خانم شما چرا تو زندگی پسرتون با چهل و سه سال سن دخالت می کنید؟چرا اجازه نمیدید خودش برای زندگی خودش تصمیم بگیره؟همه یعنی همه هاااا هاج و واج نگاهم کردند فقط.واکنش؟همه خفه◇ قطعا من با این حماقت هایی که فرزندان چنین مادرانی مرتکب می شوند مخالفم.صد در صد هم مخالفم.اما نمی توانم با حماقت مخالف باشم و با بل پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 124 تاريخ : سه شنبه 18 مرداد 1401 ساعت: 14:15

آن کسی که امروز عصر در حیاط خانه اش با دیدن یک پروانه خاکی_سرمه ای تیز و فرز شگفت زده شد، من بودم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 129 تاريخ : شنبه 15 مرداد 1401 ساعت: 16:52

خواب می دیدم در حال ورزش کردن در هوای آزاد هستم.مربی ورزشی ام آنطرف خیابان بود و من اینطرف خیابان.یهو مربی دور خودش چرخید و من هم به تبعیت دور خودم چرخیدم.چرخیددم و چرخیدم تا سرم گیج رفت و در شرف زمین خوردن قرار گرفتم.اما،در همان لحظه حدود ده تا خانم همسن خودم داشتند از کنار من رد می شدند.خانم ها یک جوری تیپ زده بودند که انگار دارند می روند مهمانی.من سعی کردن جلوی چشم آنها قافیه را نبازم و سقوط نکنم.تمام سعی ام را کردم.اما کم کم به سمت زمین متمایل شدم و در این لحظه مربی دستم را گرفت و مانع از سقوط من شد و گفت باید ادامه دهم.نمی توانستم و به خواهر سارا که نزدیک من ایستاده بود و یک روسری کرم سرش بود در مورد سرگیجه ام توضیح دادم و او هم تایید کرد که حق دارم سرم گیج برود.سرم دوباره گیج رفت و گیج رفت و گیج رفت و ناگهان از خواب بیدار شدم در حالیکه سرم واقعا داشت گیج می رفت.◇ این داستان هایی که مغزم از خودش در می آورد تا در شرایط غیر عادی من را از خواب بیدار کند را بسیار دوست دارم.فک کن اگر بیدار نمی شدم سرگیجه چه ها که نمی توانست بکند.◇البته شاید سرگیجه کاری هم نمی توانست بکند فقط مغزم مرض این را دارد که هر چند وقت یک بار خواب را کوفت من کند. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 140 تاريخ : شنبه 15 مرداد 1401 ساعت: 16:52

در مقابل اخم و غرغرهای مورچه کوتاه آمدم و گفتم:- باشه.امروز درس نمی خونیم.چون من به درس خوندن زوری اعتقادی ندارم.الان برو و هر وقت دلت خواست درس بخونی بیا پیش من.- ولی آخه من هیچوقت دلم نمی خواند درس بخونم!البته که جوابش ناامیده کننده و در ذوق زننده و به چالش کشاننده مفهوم اختیار بود.اما،خوب صادقانه هم بود و مهم این است که بچه اولا احساس خودش را بشناسد و بعد هم بتواند آن احساس را صادقانه بیان کند که خوشبختانه مورچه در هر دو زمینه آنقدر موفق عمل فرمود که می توانم بگویم باعث سرافرازی ماست.(خود دلداری خاله ای) پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 109 تاريخ : شنبه 15 مرداد 1401 ساعت: 16:52

عمه های دختر جوان فوت شده اصرار داشتند وارد غسالخاته شوند و صورت برادرزاده فوت شده شان را ببینند.اجازه داده نشد.تهدید کردند پس خودشان را داخل قبر می اندازند.کسی اهمیتی نداد.خاله های دختر جوان فوت شده ساکت و سنگ شده بیصدا گریه می کردند.مادرش شوکه شده بود و نتوانسته بود بیاید. و خاله ها نمی دانستند غمگین مرگ خواهرزاده باشند یا نگران خواهرشان.من و سارا کنار سطل آشغالی همان حوالی ایستاده بودیم.ذهنم از بس غم دیده بود،داشت مکانیزم های مسخره ای را رو می کرد و مکانیزم امروزش این سوال بود:چرا کنار سطل آشغال ایستاده ایم؟ناگهان بین عمه ها و خاله ها درگیری ایجاد شد.عمه ها به خاله ها گفتند "تا وقتی زنده بود،همش قایمش می کردند تا ما نبینیمش.الان هم نباید ببینیمش؟"رسما می خواستند از زن برادرشان انتقام بگیرند.یکی از خاله ها دفاع کرد و گفت:"کی قایمش کرده بود؟.این طفل معصوم این هفت سال اخر رو فقط درس می خوند" آن یکی خاله گفت"تو رو خدا کاری به مادرش نداشته باشید.اون کمرش شکسته"خاله ها خواهر زن عموی فوت شده من هستند.همان عمویی که پارسال ازدواج کرد.عمه ام رفته بود زن برادر جدیدش را همراه خود آورده بود تا او را به خانواده همسر قبلی برادرش معرفی کند.(احتمالا) ناگهان صدای بلند یکی از خاله را شنیدم که برای خواهر جوانش که بیست سال پیش فوت شده است گریه می کرد.داغ دلشان تازه شده بود و نمی دانستند برای عزیزانشان گریه کنند یا خباثت این مردم.روز تلخی بود.بیشتر روز را در بهشت محمدی گذراندم و ساعات زیادی را جلوی غسالخانه.مرگ تلخ است.مرگ جوان تلخ تر.مرگ خودخواسته یک جوان تلخ تر از تلخ.اما،رفتار آن آدم ها زهر هلاهل بود.◇ مادرم در تقبیح کار عمه ام گفت:"هر بلایی سرش میارن،حقشه"چه کس پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 223 تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1401 ساعت: 0:32

حدود دو هفته پیش برای خودم دستبندی سفارش دادم که با وجود اینکه می دانستم حقوق یک ماه من را تمام و کمال می بلعد،باز هم سفارشش دادم.زیرا هم دستبند بسیار مفهمومی و معنادار بود و هم من بعد از آنهمه استرس و آنهمه صبوری  استحقاقش را داشتم.دستبند قشنگم امروز رسید و خیلی زیباتر از آنچه که فکر می کردم بود.بخش اصلی دستبند شبیه ریتم ضربان قلب است که در بخش های اوج و فرودش تراشکاری دارد.از هر طرف هم به یک زنجیر نازک وصل است با دو تا قلب چسبیده به زنجیرهای دو  طرف ریتم قلب.دستبندم را واقعا دوست دارم.چون هم خیلی زیبا و شیک و یونیک است و هم سنبل سورپرایزی است که ضربان قلبم را بالا برده بود.بیست و سوم تیرماه را باید بخاطر می سپردم و به خاطر سپرده ام.اما،الان مطمئن هستم که شادی و هیجان آن روز هیچوقت از یادم نمی رود.♡ ممنونم خانم گل ابی عزیزم برای راهنمایی در مورد کلمه سمبل.بله سمبل درسته.اما،کمی هم اختلاف نظر وجود داره به نظرم.بنابراین کلا تیتر رو عوض کردم.ممنون از شما.لطف کردید پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 123 تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1401 ساعت: 0:32

چند وقت پیش یک خانم جوان آمده بود و می خواست برای کلاس هایش تبلغ کنم.قانونی نیست اما،گفتم که تمام آنچه را که می خواهد برایش تبلیغ کند طی یک نامه برای من بیاورد و شماره تلفنش را هم پایین نامه بنویسد تا من آن را از راه اتوماسیون اداری به همه همکاران اطلاع رسانی کنم.بعد از تمام شدن حرف های من پرسید:- ممکنه  نامه رو توی تابلوی اعلانات اداره هم بزنید؟توضیح دادم دوره تابلوی اعلانات گذشته است  و ما تابلوی اعلانات نداریم و اگر هم داشتیم دیگر کسی به تابلوی اعلانات حتی نگاه هم نمی کند.گذشت و گذشت تا امروز با نامه اش  برگشت.نامه را تحویل گرفتم و قول دادم آن را برای همه همکاران ارسال کنم.تشکر کرد و گفت:- ممکنه نامه رو  تو تابلوی اعلانات اداره هم بزنید؟ فکر کنم فشار خونم بالا رفت و انقدر کفری شدم که دیگر حتی نامه را در سیستم اتوماسیون ثبت نکردم تا برای کسی ارسال کنم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 108 تاريخ : سه شنبه 11 مرداد 1401 ساعت: 0:32

قانون احتمالات خیلی دقیق عمل کرده است و پدرم دقیقا در جایی که بیشترین  زمان را آنجا را می گذراند گرمازده شده است و از حال رفته است.کجا؟صف نانوایی.۱۱۵ آمده است و فشارش را گرفته است و افت فشار تشخیص داده است و با توجه با سابقه بیماری قلبی اش ایستادن در صف نانوایی را در این گرما برایش قدغن اعلام کرده است. اینکه پدر آدم در صف نانوایی از حال برود به اندازه کافی ضایع است.اما،ضایع تر آن است که این اتفاق تکرار شود و تکرار هم می شود.برو و برگرد هم ندارد.مطمئنم تکرار می شود.چرا تکرار می شود؟زیرا اایشان دوست دارد اینطور  فکر می کرد آن فرمان قدغن فقط برای آن روز بوده است و معتقد است آن اتفاق هیچ ربطی به گرما و ایستادن در صف نانوایی ندارد.پس به چی ربط داره؟ این سوال را من با عصبانیت پرسیدم.و جوابی که شنیدم این بود:" به آب سردی که بیرون نونوایی می ذاران.نونوایی که اون روز رفتم آب سرد نداشت"! ◇ هیچکدام از ما حریف نسل دهه سی نمیشویم. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 119 تاريخ : دوشنبه 3 مرداد 1401 ساعت: 15:30

دستیار آقای وراج فاش ساخت که پارسال  از  سایت دیوار یک موتور چهار چرخ ژاپنی را به قیمت هشت میلیون برای پسرش خریده است و امسال رفته است چهار میلیون داده است و لاستیک هایش را عوض کرده است و دیروز خودش هم همراه پسر هفت ساله اش سوار موتور  شده است و از این سر کوچه تا آن سر کوچه خودشان ویراژ داده است . بیست تا بچه هم دنبالش راه افتاده است.آقای وراج از این دستیارش خوشش نمی آید.نظر من را اگر بپرسند دستیار را آدم بهتری ارزیابی می کنم تا آقای وراج.اما،به هر حال دیگر اقای وراج از او خوشش نمی آید و به حرف هایش که اتفاقا برای او تعریف می کرد هیچ اعتنایی نمی کرد.تا اینکه آقای دستیار مستقیم خطابش کرد و دوباره ماجرای دیروز را برایش تعریف کرد.آقای وراج هم بدون اینکه سرش را از رو گوشی بلند کند گفت:- پس رفتی سوار موتور بچگانه شدی؟خسته نباشی واقعا!- آخه از بچگی آرزوی موتور سواری داشتم ولی موتور نداشتم.- منم یه دوچرخه خریدم الان سی میلیون می ارزه.اما دوچرخه سواری بلد نیستم.چون از بچگی عقده دوچرخه داشتم خریدمش!◇ چرخ گردون چطور باید چرخیده باشد که من را هم اتاق دو تا آدم در آستانه بازنشستگی کرده است با عقده های موتور و دوچرخه. پرژین...
ما را در سایت پرژین دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : mparzhin1359a بازدید : 203 تاريخ : دوشنبه 3 مرداد 1401 ساعت: 15:30